مدیر مدرسه
شخصیت اصلی این کتاب فردی است که در آموزش و پرورش تمام شغلها را کنار میزند و بعد از چند سال مربیگری مدیر مدرسهای در روستا، را به عهده میگیرد به خیال اینکه کمی از سنگینی بار مسئولیتش کاسته و دغدغهاش کمتر میشود. رفتهرفته با مشکلها و دردسرهایی که برای او به وجود میآید بر میخوریم.
در بخش هایی از این کتاب میخوانیم:
«از در که وارد شدم، سیگار دستم بود و زورم آمدم سلام کنم. همینطوری دنگم گرفته بود غد باشم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که مینوشت تمام کرد و میخواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمهاش زیرورو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالی از عصبانیت گفت: جا نداریم آقا. این که نمیشه! هر روز یک حکم میدن دست یکی و میفرستنش سراغ من… دیروز به آقای مدیر کل…
ناظم جوان رشیدی بود که بلند حرف میزد و به راحتی امر و نهی میکرد. بیا و برویی داشت و با دانشآموزان درشت روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را میدادند. و پیدا بود بود که به سرخر احتیاجی ندارند و بی مدیر هم میتوانند گلیم مدرسه را از آب بکشد. معلم کلاس چهار خیلی گنده بود و دوتای دیگه آدم حسابی. توی دفتر اولین چیزی که به چشم میآمد، از آنها که اگر در کوچه ببینی خیال میکنی مدیر کل است….»
کل متن داستان محاوره عامیانه و یا به صورت کوچه بازاری که البته این مساله به آن دوره نیز برمیگردد. برای مثال: «زورکی غبغب میانداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم میزد.»
کل این کتاب مملو از آرایههای ادبی (کنایه، استعاره، تشبیه و…) است که خواننده را به وجد میآورد مانند: «انگار تمام آجرها فقط برای خاطر پاهای او سینههای خودشان را صاف روی زمین پهن کردهاند.»، «لابد کلهاش بوی قرمهسبزی میداد و باز لابد حال دارد کفاره گناهانی را میدهد که خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده» و… .
نویسنده تمام دقت و ظرافت و طبع تصویرگر و نقاشی خود را به گونهای اثرگذار به کار برده است که گویی خواننده را به همراه خود با طنابی به این سوی و آن سوی میکشاند و خواننده به طور زنده شاهد تمام اتفاقات و حتی مکانهای داستان است. نکتهی قوت این کتاب تصویرهای برجسته و زندهی آن است که ماهرانه به تمام ریزهکاریهای داستان پرداخته است. مخصوصا در قسمت توصیف مدرسه و شخصیت و ظاهر معلم ها و… .
در «مدیر مدرسه» وقایع فرعیای که اتفاق میافتد، در خدمت هدف اصلی نویسنده است؛ میپرسیم، این نویسنده میخواهد چه بگوید؟ نویسنده میخواهد وقایع یک جامعه را از منظر مدیری مطرح کند. با این دید، وقایع فرعیای که اتفاق میافتد، تا حدود زیادی در خدمت اصل اندیشه نویسنده قرار میگیرد. اما فراز و فرود را در داستان به شکل کامل نمیبینیم؛ یعنی داستان از جایی آغاز میشود که این شخص تصمیم میگیرد که بیاید مدیر مدرسه شود. هدف این مدیر، خدمت کردن نیست، هدفش گریز از یک حالت بد است. او از معلمی و این که با بچهها سر و کله بزند خسته شده. اما موضعش، موضع یک مصلح اجتماعی است.
اکثر نوشتههای این نویسنده، جمله های کوتاه و بسته نشده به طوری که در هر جمله فعل در وسط آمده و نقطه ممکن است در آخر کلمه یا واژه آمده باشد. که این نکته میتواند یک نقد منفی یا در دوره خود یک سبک تلقی شده باشد. مانند: «یک نیمچه اتاق بود دراز و باریک»، «قلم را برداشت و زیر حکم چیزی نوشت و امضا کرد و من از در آمده بودم بیرون».